دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی می آید!
من در این آبادی پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید
پی نوری ریگی لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد .
پای نی زاری ماندم باد آمد گوش دادم:
چه کسی با من حرف میزد ؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم در اب:
« من چه سبزم امروز
وچه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه.
سلام
وبلاگت خیلی عالیه
دمت گرم
یه سر به من هم بزن
در ضمن اگه خواستی منو با نام ((عاشق ویلون))لینک کن
منتظرت می مونم
سلام
ممنون از اینکه نظری به وبلاگم داشتی .
سایه هایی بی لک ، گوشه یی روشن و پاک
کودکان احساس
جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست ، مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست . . .
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد ! چرا اینها رو ننوشتی ؟ همه ی شعر یه طرف و کودکان احساس یه طرف . کودک احساس من ، جای بازی اینجاست !٬