بیا تو خیلی خوشت میاد

خالی بستم هیچی توش نیست

بیا تو خیلی خوشت میاد

خالی بستم هیچی توش نیست

فال حافظ برای یک دوست

 افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن  مقدمش یا رب مبارک باد بر سو چمن

خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی

تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش  هرنفس با بوی رحمان میوزد باد یمن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت  کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

گوشه  گیران انتظار جلوه خوش میکنند برشکن طرف کلاه و برقع ازرخ برفکن

ای صبا ب ساقی بزم اتابک عرضه دار تا از آن جام زرافشان جرعه ای بخشد به من

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقیا می ده به قول مستشار مو تمن

  هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان  گفت

 

 

 

اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت

اجوک

 

ترکه توی توالت باباش میمیره

از اون به بعد هر وقت میره توالت گریه میکنه

بهش میگن چرا اینجا گریه میکنی

میگه: اخه اینجا بوی بابامو میده

اجوک

 

ترکه میره دستشویی موبایلش زنگ میزنه

دختر :بابایی کجایی؟

بابا: یه جایی

دختر : مامان میگه نهار نداریم هر جا که هستی نهارتو بخور و بیا 

نظر یادت نره

 

دوست من

خداحافظ

قسمت نشد ببینمت خدانگهداری کنم  فرصت نشد بمونمو از تو نگهداری کنم

گفتم اگه ببینمت دل کندنم سخته برام  اگه یه وقت بگی نرو رفتن پر از درد برام

گفتم صداتو نشنوم ندیده از پیشت برم   پشت سرم ....نکن چیکار کنم مسافرم

من میرم ولی باز تو بدون همیشه     یاد تو از خاطر من فراموش نمیشه

گل خوب میدونی که بی تو تنهام عزیزم  اگه تو نباشی میمیرم

باور نکن یه بی وفام  نامه میزارم و میرم نه   قسمت زندگیم اینه به کی بگم مسافرم

سهم من از تو دوریه تو لحظه های بی کسی قشنگیه قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم

همیشه زنده میمونه به یاد تو ترانه هام منو ببخش اگه بازم اشکم چکید تو نامه هام دیگه تموم شد فرستادم خاطره هام پیشت باشه  تموم خاطه هاش خدانگهدارت باشه

 

ا

میبینمت گاهی روی برگ های درخت بید  -گاهی روی گونه ماه

و گاهی در سایه تپه ای

میتوانم ردپایت را در رودهای آرزو و در کوه هایی که از بوی بلوط مست شده اند

ببینم

اگر آغوش تو باز باشد در یک شب بارانی به سویت می آیم و کبوتری به تو خواهم داد  تا دانه های خستگی ات را بچیند

اگر قلب تو چون خورشید بتابد   می توانی نشانی عطر دوست را از الو های جنگلی بپرسی و سبدت را از بوسه هایش پر کن.

ای کاش

ای کاش میشد به گذشته ها باز گشت و زمان را متوقف کرد و تولدی دیگر و آغازسبز و رویائی 

آغازی سبز برای گم شدن در بیکران رویا ها ای کاش میشد همیشه در خواب بود خوابی که کابوسهای جدائی در آن نبود

ای کاش میشد در باغ کوچک یاسهای بنفش و سپید   همچنان کودکانه گام برداشت

ای کاش می شد همیشه در چین و واچین دامن مادر گم بود  و سایبان دستهای پدر را همیشه لمس کرد .... 

 

تمنای وصالم نیست عشق از من مگیر

 

به دردت خو گرفته ام نیستم در بند درمانت

از غم بیا بیرون

غصه هایت را در زلال ترین رود بهار بشوی و از قله های دست نیافتنی

عشق بالا برو! وقتی به جبرئیل رسیدی بیتی از حافظ را بر بالهایش بنویس

دوباره میتوان تازه شد و به طراوت برگهای نورسته  بهار را تلاوت کرد 

پائیز را فراموش کن و به کو جه های سر سبز ی بیندیش که تو را به فردا میبرد

دوباره میتوان دیگران را دوست داشت و برای زیبائی همسایه ها اسپند دود کرد  و با سنگ ها هم حتی مهربان بود 

زمستان را از لباست  بتکان بها ر را به خانهات دعوت کن 

دوباره میتوان همراه صنوبرها سبز شد.

تردید

جاده ها همه سبز است برای رفتن و اندیشه هایم سبز تر برای ماندن

دلتنگی هایم انقدر گلوگیر است که نفسهایم را به سختی فرو میبرم

و هر چه دارم در این لحطه بین رفتن و ماندن  جای می گیرد

میخواهم بمان .صد هنجره آشنا صدایم میکند ....اما نمی خواهم بشنوم

حس رفتن مرا به جلو می راند  .

دلخوشی

دیگر سرود تنهایی نخواهم خواند           ای دلخوشی دیرین تنهایی

لحظه های بی تو را فراموش خواهم کرد

چه خواهد شد ؟

چه خواهد شد گل من    -      پزمردگی سهم تو نیست

چشم هایت را به کرانه  های دور ببر

تلا لو نگاهت  در شب مایوس من تا همیشه روشن باد .

یاد روستا

در سراپای وجودم درد زبانه میکشد

و در میان دود و غبار شهر دلخوشم به خاطرات کودکی

و دل بسته ام به  سادگی های دیارم    به بوی دیوارهای کاهگلی  به آسمان بی غبار روستا

به بوی شبدر  به هی هی شبانان در دشت پونه های وحشی

به عطر نان تازه در سفره اخلاص

به لحظه های پرسه در میان باغهای انار و لیمو

خدا

                                  خدا

بی گمان روی بوته های توت فرنگی هم خانه دارد هر جا که بهشت است

او آنجاست

و پریان افسانه ها همسایه خانه به خانه اش هستند

با گل سرخ مهربان است

با همه بدی که دارم هر گاه می خوانمش با لبخند پذیرایم میشود

آری او خداست همان خدای مهربان

پر پرواز

ای با من و پنهان ز دل از دل سلامت میکنم

روزگاری پر پرواز را نمی شناختم و با آسمان بیگانه  بودم و گمان میکردم

زندگی یعنی یک قفس .کمی آب و دانه و یک پرنده دلمرده  با بالهای ناتوان

اما اکنون

لحظه ای پرواز را رها نمیکنم آسمان با من دست یاری داده است و مرا به اوج میرساند

میدانید چرا بقیه را در زندگی جستجو کنید

فال حافظ برای یک دوست

بفکن بر صف رندان نظری بهتر از این

بر در میکده میکن گذری بهتر از این

در حق من لبت این لطف که می فرماید

گر چه خوب است و لیکن قدری بهتر از این

آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید

گو در این نکته بفرما نظریبهتر از این

دل بدان گرامی چه کنم گر ندهم

مادر دهر ندارد سری بهتر از این

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

گفتم ای خواجه ی غافل هنری بهتر از این؟

گر بگویم که قدح گیر لب ساغر بوس

بشنو ای جان که نگوید دگری بهتر از این

از ترمه و تغزل شعر از حسین منزوی

دستی که بهدست من بپیوندد  نیست

 

صبحی که به روی ظلمتم خندد   نیست

 

زنجیر   فراوان فراوان      اما

 

چیزی که مرا به زندگی بندد نیست

غزل۴

اینکه گاه میخواهم کز تو دست بردارم

حرف سرد مهری نیست مشکلی دگر دارم

با تو عشق می ورزم ای پریچه و خود نیز

از حضور یک دره در میان خبر دارم

عشق من!اگر تقویم چند سال پس میرفت

میشد این مزاحم را از میانه بردارم

مشکلم در بهار توست در خزان من آری

آنچه پیشرو داری من به پشت سر دارم

ورنه خوب میدانی بی توقف و جاری

دم به دم به سوی تو مهر بیشتر دارم

ورنه دوست میدارم سوی تو پریدن را

با تو پر کشیدن را تا که بال و پر دارم

 

سلام

بیایید با سلام و یک تبسم پیام

 

 

چهره را مثبت کنیم

غزل

 

 

 

ای به مرگ خیره شده!عشق در برابر توست

چشم او به روی تو و چشم تو به پشت سر است

شب گذشته است و هنوز باورت نیامده روز

دل به شمع مرده مبند که آفتاب در خبر است

با بهار کاغذی ات در اتاق چار خزان

مانده ای غافل از آن که بهار پشت در است

از کنار  خاطره ها این همه عبور مکن

مرگ را مرور مکن زندگی قشنگ تر است

باش تا ز مشرق عشق صبح دولتت بدمد

کا این طلایه است و هنوز از نتایج سحر است

 

 

 

غزل

سفر بخیر گل من که میروی با باد 

ز دیده میروی اما نمیروی از یاد

کدام دشت و دمن ؟یا کدام باغ و چمن ؟

کجاست مقصدت ای گل ؟کجاست مقصد باد

مباد بیم خزانت که هر کجا گذری

هزار باغ به شکرانه تو خواهد زاد

خزان عمر مرا داشت در نظر دستی

که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد

تمام خلوت خود را اگر نباشی تو به یاد سرخ ترین لحظه تو خواهم داد

تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت

به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد

غم (چه میشود) از دل بران که هر دو عنان

سپرده ایم به تقدیر هر چه باداباد

بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد

مرا همره خود به نا کجا اباد

دیوونه

یک دیونه میپرسن چرا دیونه شدی؟ میگه من یک زن گرفتم که یک دختر

 18 ساله داشت دختره زنم با بابام ازدواج کرد. پس زنم مادرزنه مادرشوهرش

 شد دختر زن من پسری زایید که داداشه من و نوه ی زنم بود . پس نوه ی منم بود

 پس من پدربزرگه پسرم بودم . پس زن من….. زیاد فکر نکن! قاطی میکنی